هور

کوچ کردم برای آغاز فصلی نو... tara-os.blogsky.com هور...

مگر دور باشد که دستان کوچکش را بگیرم و کنار خود بنشانم موهایش را هم ساده ببافم و پشت بلند ترین پنجره ی خانه   برایش از دفتر زندگی بگویم مگر دور باشد که  بگویم هر زمان که  اولین غنچه ی صورتی طبیعت را نظر کردی  آن را نقش بزن و تو از آن پس نقاش بزرگی خواهی شد شاید به دختر کوچکم بگویم روزی در آینده آنچنان به مرز پوچی خواهی رسید که جزخدایت هیچکس فریاد رس نیست بگویمش که با درد عشق زندگی کند و هیچ گاه ساکن نماند  بگویمش در تلاش و پویه باشد و در پی درد … بگویمش اشک ارزشمند است و از انسان گوهر ناب می سازد  بگویمش از اشک ریختن نهراسد چرا که اشک درمان است بگویمش از روزی که متولد شد تا آخر عمرش تنهای تنها خواهد بود و تنهایی از آن انسان است چه بسا که در دوره ای از زندگی موجوداتی شبیه خودش همراهش می شوند  به دخترک کوچکم که بسیار شبیه خودم خواهد شد خندیدن را یاد میدهم  ای کاش که نویسنده ی خوبی شود و بگذارد نوشته های عاشقانه اش را بخوانم , خواندنی که از مادر بزرگش دریغ کردم ! دعایش میکنم آزاد متولد شود  و آزاد زندگی کند دعایش میکنم تقدیرش آنطوری رقم خورد که زندگی را بیش از آنچه هست ببیند  دعایش میکنم هور...ادامه مطلب

  تمام این هفته رو سعی کردم به روی خودم نیارم که هفته ی کتابه ! اما جمعه ی زیبای امروز و پاییزه و برگریزانش.. بارون قشنگی که میباره و هوای سردش توان این مقاومتو ازم گرفت..نتونستم بیشتر از این بی اعتنا باشم به این روزهای بی نظیر.. آخرای آبانه و من شرمنده از پاییز که امسال هیچ جوره میزبان زیبایی هاش نبودم و عاشقی نکردم.. میدونم وقتی بره کلی دلم براش تنگ میشه .. هفته ی کتابه ! کتاب که بی اغراق دنیای منه و همه دارن ازش حرف میزنن.. کتاب میخونن و به هم هدیه میدن و دربارش باهم تبادل نظر میکنن. کتاب فروشی ها شلوغ شده , همه دارن کتاب معرفی میکنن و من در اوج حسرت به این هیاهو نگاه میکنم .. میدونم که نمیتونم این حجم دلتنگی رو فقط با نوشتن دربارش پر کنم . دوست داشتم خیلی بیشتر از اینا غرق دنیای کتاب بشم تو هفته ی کتاب .. اما همه ی اشتیاقم توی خوندن یه کتاب فوق العاده خلاصه شد.. کتاب "هفت جن " از امید کوره چی عزیز. میخوام تمام پست ادامه رو از این کتاب حرف بزنم ! هور...ادامه مطلب

سومین روز آذر ,من از برف می گویم.. پشت پنجره غوغایی ست ,دیدنی ! دانه های درشت برف بر روی برگ های پاییزی می بارند !!  هنوز پاییز نرفته که زمستان آمده ! هنوز پشت پنجره , درختی با برگ های نارنجی هست , هنوز برگریزان است.. به باریدنش خیره می شوم.. نعمت زیبایی ست.. یک بار دیگر عاشق چهارشنبه می شوم ! یادم می ماند پاییز ۹۵ چه هوای عجیبی داشت یادم می ماند روز ها شرط می بستیم که باران می بارد یا برف می آید یا آفتاب خواهد کرد ؟!! آذر ماه برایم نا آشنا تر از آن است که خاطره ای زنده کنم و با یادی از روز هایش خوش باشم.. اما دی ماه که بیاید تاریخ های قشنگی زنده می شود و حس های نابی از نو متولد !   همیشه دوست دارم پیش بینی هایم لذت بخش باشد ، مثلا بگویم آذر ماه امسال با سال های دیگر فرق خواهد کرد! میدانم پاییز به زیبایی هر چه تمام تر برایم به پایان می رسد.. میدانم آذر امسال برایم روزهای زیبایی کنار گذاشته.. همیشه دوست دارم رویا ببافم و با رویاهایم زندگی کنم... برف می بارد.. پاییز است.. چهارشنبه از راه رسیده .. و من غرق در رویاهای دخترانه ام..   هور...ادامه مطلب

و باز هم یک چهارشنبه ی دوست داشتنی دیگر ! امروز به جشن تجلیل دعوت شدم و اسمم را خواندند به عنوان دانش آموز برتر شهر که سال بعد هر اتفاقی هم بیوفتد دیگر دانش آموز نیست..  رفتم و از آدم های مهمی تقدیر نامه و هدیه گرفتم ,با آن ها عکس انداختم و با مخترعی هم کلام شدم که اسمش جهانی شده ! امروز را همیشه به خاطر خواهم سپرد ! آخ که چقدر زمان زود میگذرد... آنقدر این را گفته ام که کیبورد به نوشتنش عادت کرده اما من به باورش نه !   باید اعتراف کنم می ترسم ! سه سال است که می ترسم.. تا به الان هزاران بار زمان را شکاندم و غرق هر ثانیه اش شدم .. از ترس به همه چیز فکر کرده ام.. به هر چیز ممکن و غیر ممکنی فکر کرده ام! همه جوره به خودم و زندگی ام نگاه کردم. بارها به "من " خیره شده ام از خودم شخص مهمی ساخته ام , حداقل در دنیای واقعی مهم هستم ! اسمم را میدانند ,عکسم بر بیلبورد های شهر رفته است !  مرا می شناسند ! خیلی هم خوب می شناسند … این مرا می ترساند. ازمن انتظار دارند و این انتظار را خودم به وجود آورده ام و حالا می ترسم نتوانم بر آورده اش کنم!  می ترسم بیشتر از زورم نرسد  می ترسم آن قدر که باید قوی نباش هور...ادامه مطلب

  به قول " فیروزه گل سرخی " هر آدمی برای خودش یه کنج دنج توی خونه داره که براش کلی حس خوب تداعی میکنه … این کنج دنج من مثل خیلی ها کنار شومینه است !! مخصوصا اگه هوا سرد باشه و نتونی در مقابل نوشیدن یک لیوان قهوه داغ مقاومت کنی !  ظهره و خونه در سکوت و من همچنان که سعی میکنم گرمای شعله هارو بدست بیارم ، چشمم میخوره یه یک شی عجیب !! یه بسته ی آبی رنگ روی میز که به شدت جلب توجه میکنه و من هیچ ایده ای درباره ی هویتش ندارم . با کنجکاوی تمام به سمتش میرم و بعد از کشفش از خوشی بال در میارم !!!! کتاب " دیوان شمس مولانا " ! یه روزی لابه لای کتاب های قدیمی خونه پیداش کرده بودم و داده بودمش صحافی و چون خیلی قدیمی بود , آقای صحاف کلی ناامیدم کرد که درست نمیشه . اما امروز بابا رفت گرفتتش و یادش رفت به من بگه ! و اینطوری بود که با شعفی وصف نشدنی نشستم کنار کنج دنج و غزلیات مولانا خوندم و برای مدتی از همه ی دغدغه هام دست کشیدم و به دلتنگیم رسیدم …   هور...ادامه مطلب

از سوم مهر امسال من روال درسی سخت تری رو پیش گرفتم و امروز اولین جمعه ی این روز های سخته ،  یه صبح جمعه آفتابی ،مورخ ۱۶ مهر ۱۳۹۵ ساعت ۹صبح و دقیقا ۸ ماه دیگه این روال تموم میشه یعنی ۱۶ تیر ۱۳۹۵ ! و طبیعتا هم تمام زندگی من الان خلاصه میشه در کنکور و دغدغه هاش و به طور آزار دهنده ای میتونم ساعت ها دربارش سخنرانی کنم و رو اعصاب بقیه باشم. حتی صبح که پاشدم بنویسم واقعا ذهنم راهی برای فرار از این چهار چوب فکری پیدا نمی کرد و نمیتونستم جز درس  به چیز دیگه ای فکر کنم. باید اعتراف کنم غرق زندگی کنکورم و در عالم بی خبری دنیای غیر کنکور به سر می برم. میخواستم نوشته ای هور...ادامه مطلب

از علی مینویسم بی دلیل !

هور...

  مکعب رنگی پارادوکس زندگی من است. همان وسیله ی اسباب بازی ای که باید هر وجه مکعب یک رنگ شود.مدت هاست روی طاقچه ی اتاق قرار دارد و آرام ندارد!! هر بار که نگاهش میکنم چیز جدیدی می آموزم. پارادوکس زندگی من است زیرا از روز اولی که دیدمش همین گونه بود. به همین شکل به هم ریخته و نامعلوم. هیچ نقطه ی آغازی نداشت. و این موضوع برای منی که باید همه چیز مشخص و معلوم باشد دیوانه کننده بود.هرچه سعی کردم به نقطه ی شروع برش گردانم ، نشد ! آخر فهمیدم باید برایش نقطه ی شروع درست کنم. یک نقطه ی شروع از بین تمام راه های رفته و رها باقی مانده... این جا بود که فهمیدم زندگی همیشه آنی هور...ادامه مطلب

اونجا جای دنج من بود  کافه طهران ! بعدا بهم گفتی دنج تو هم همونجا بود اما من تا به حال ندیده بودمت  شاید ساعت های خلوتمون فرق میکرد من صبح های زود و تو شب های دیروقت ! اما .. اما بالاخره اردیبهشت اومد و شد نقطه ی تلاقی من و تو ! یکی از آخرین غروب های اردیبهشت . دلم گرفته بود ,خیلی.. قانون رو شکستم و رفتم سراغ دنج ! بعدا بهم گفتی تو هم حالت خوش نبود ,گفتی تنها بودی ... تو هم قانون رو شکستی و زود تر سراغ دنج اومدی  غروب اون روز هیچکس جز من و تو قانون نشکسته بود و دنج فقط دنج ما بود دوتا میز روبروی هم دوتا صندلی تک نفره دوتا قانون شکن تنها دوتا عاشق بی معشوق برای اولین هور...ادامه مطلب